به گزارش مشرق، همه تلاش میکنند فاصلهشان را از یکدیگر رعایت کنند. حتی اهالی شهر از کسانی که علائم ابتلا به ویروس کرونا دارند فراری شدهاند. با همین شرایط یکسان، افرادی هستند که بیماران بدحال کرونایی را در آغوش میگیرند! باورتان میشود؟ لابد میپرسید؛ چرا؟ چرا باید آنقدر به این بیماران نزدیک شوند؟ چه چیزی واجبتر از حفظ سلامتی؟ تازه این بخشی از ماجرا است. آنها بیماران را در آغوش میگیرند تا بتوانند آنها را جابهجا کنند. بماند بقیه خدماتی که به آنها میدهند.
تابهحال با خودتان فکر کردهاید. بعد از سرفههای پیدرپی، وقتی بیمار کرونایی، حالت تهوع میگیرند و همه محتویات معدهاش بیرون میریزد چه کسی آنها را تمیز میکند؟ چه کسی برای بیماری که دیگر توان بلند شدن از روی تخت ندارد، لگن میگیرد؟ چرا با این سرعت انتقال ویروس، بازهم این افراد ،همه این خدمات را بدون کموکاست ارائه میدهند.
چهرههای مهربان زیر ماسک
وقتی فرزندان، پدر و مادر مشکوک به ویروس کرونای خود را به قرنطینه بیمارستانها می سپرند؛ چرا باید افراد دیگری سختترین خدمات را به پدر و مادرهای آلوده به ویروس بدهند؟! من هم به نیابت از شما از تکتکشان این سؤالها را پرسیدم. از تکتک «کمک بهیارهایی» که در طول یک ساعت حضورمان در بیمارستان، نتوانستند دست از کار بکشند و جواب سؤالهای ما را در حین انجام کار دادند.
در این روزهای سخت کرونایی بیشتر کارکنان بیمارستان، لباسهایشان شبیه به یکدیگراست. پزشک، پرستار، کمک بهیار و خدمات فرقی نمیکند! همه رفتهاند زیر لباس استریل و ماسک و عینک. حتی گاهی تشخیص دادن پرسنل خانم از آقا هم سخت شده است. چند نفر از کمک بهیارها را به ما معرفی میکنند.
وقتی با کمک بهیار همراه میشویم
«زینب اولاد قباد» بیشتر از ۸ سال سابقه کمک بهیاری دارد. او را از دور نشانم میدهند. حواسش به کارش است. آرام و بیصدا کنار تخت بیمار ایستاده و قاشق قاشق غذا را به دهان پیرمرد میگذارد. جلو میروم که با او همکلام شوم با حرکت سر اشاره میکند که کمی صبر کنید. آخرین قاشق غذا را به دهان پیرمرد میگذارد. کمی آب به او میدهد و دهانش را تمییز میکند. متکا را زیر سر پیرمرد میگذارد و با لبخندی از تخت فاصله میگیرد.
میپرسم: «پیرمردی که به او غذا دادید کرونا دارد؟»
جواب میدهد: «بله، تا ۱۰ روز پیش جواب آزمایش او مثبت بود. خدا رو شکر امروز خیلی حالش بهتره، خوب غذا خورد. خطر را از سر گزارنده.»
نمیترسید در مواجه با بیمارها و انجام کارهای شخصی آنها ویروس به شما منتقل شود؟
نگاهش را به انتهای سالن میاندازد، قدمهایش را تندتر میکند و میگوید: «ترس!؟ ترس که هست؛ اما باید آن را کنترل کنیم و در کنارش مسائل بهداشتی را هم بهشدت رعایت میکنیم. اگر قرار باشد ما هم بترسیم که فاجعه میشود. اگر میدان را خالی کنیم چه کسی میتواند به بیماران بهخصوص بیماران بدحال خدمات بدهد؟ با توکل وظیفهمان را انجام میدهیم.»
کمی مکث میکند و ادامه میدهد: «شاید بهتر باشد بگویم؛ وقتش رسیده که مردم کمی فتیله ترسشان را بالا بکشند. درست است که ترس ایمنی بدن را کاهش میدهد؛ اما در این شرایط، بیخیالی بیشتر آسیب میزند و زحمت کادر درمان را دوچندان میکند.»
کمک بهیارهای شهید
در راهرو بیمارستان قدم میزنیم تا خودش را به بخش دیگری برساند بهیکباره سر جایش میایستد و میگوید: «میدانید چند نفر از همکارانمان را در این مدت از دست دادیم؟ چند نفر جزی شهدای مدافع سلامت هستند؟» انگار بغض میدود وسط حرفهایش. سکوت میافتد در راهرو بیمارستان. بازهم آه بلندی میکشد و دلتنگیهایش را روایت میکند: «از اوایل بهمنماه پدر پیرم را ندیدهام، رفته بود شهرستان که من هم مرخصی بگیرم و بروم پیش پدرم دیدن اقوام. با آمدن این ویروس همه مرخصیهایم را لغو کردم. چطور میتوانستم همکارانم را تنها بگذارم و بروم؟ نزدیک به دو ماه نیم است هیچیک از افراد خانواده راندیدم حتی اجازه ندادم پدرم به تهران برگردد. آنوقت خیلیها بار سفر بستند و رفتند بدون اینکه فکر کنند این رفتوآمدها چه پیامدهای منفی را به دنبال داشت.»
دستت را دور گردنم حلقه کن
هنوز حرفش تمام نشده که وارد بخش بیماران مشکوک به کرونا میشویم. صدای ناله بیماری در فضای سالن میپیچد و زینب اولاد قباد را از مصاحبه جدا میکند. به دنبالش حرکت میکنم. نالهٔ خانم میانسالی است که قصد دارد از روی ویلچر به روی تختش برود و این درماندگی کلافهاش کرده. «زینب» کمک بهیار جلو میرود، گفتگویش را باخانم میانسال ازاینجا هم میتوان شنید «عجله نکن. چند دقیقه بنشین، کمی آرام بگیری. خودم کمکت میکنم بخوابی روی تخت (چند دقیقه میگذرد) خوب حالا دستت را دور گردن من حلقه کن. با دست دیگر تخت را بگیر، سه را که گفتم خودت را هول بده روی تخت. میشمرد یک، دو، سه. موفق میشوند.
شما دعای خیر آنها را نمیشنوید
میپرسم: چرا آنقدر به بیمارها نزدیک میشوید؟
لبخندی میزند و میگوید: «مگر میشود از راه دور به آنها غذا داد؟ مگر میشود از راه دور آنها را سوار ویلچر کرد؟ وقتی بیمار آنقدر بدحال است و حرکت او محدود میشده هیچ راهی غیرازاینکه دونفره آن را در آغوش بگیریم و جابهجا کنیم نمیماند؟ البته حقدارید که آنقدر تعجب کنید شما فقط خدمات ما را میبینید. شما شنونده دعاهای قشنگی که بیماران در حق ما میکنند نیستید. دعاهای آنهاست که به ما انگیزه میدهد.
هاجر خانم کرونا ندارد
زینب ما را یکراست میبرد بالای سر یکی از بیمارها میگوید: «هاجر یکی از همکاران ما و کمک بهیار است. چند روزی است در بخش مشکوکیها بستریشده حالا همه منتظریم که جواب تستشان بیاید هرچند این چند روز هم که بستری بوده آرام و قرار نداشته و مرتب به ما کمک میکند. «هاجر فتحی پور» روی تختش جابهجا میشود و میگوید: «۲۰ سال است که کمک بهیار هستم خیلی سخت است، حالا من بخوابم و همکارانم به من خدمات بدهند؟ وقتی سرفه و بدندرد به سراغم آمد. پزشک بخش اصرار کرد که حتماً باید سیتیاسکن بدهم. خیلی اوضاع خوب نبود و دستور بستری صادر شد تا جواب تست کرونا برسد. حالا آمرز جواب تستم میآید. خدا کند که جواب منفی باشد. خودم میدانم اگر جواب مثبت هم باشد من سر سلامت بیرون میبرم از این ویروس.
بیشتر دوست دارم که تست منفی باشد تا بتوانم به همکارانم کمک کنم. این روزها بعدازاینکه چند نفر از همکارانمان درگیر ویروس شدند کارمان زیاد شده است. وسط حرفهای هاجر، پرستار از راه میرسد و با لبخندی نشان از رضایت میگوید: «خدا رو شکر جواب تست منفی بود. هاجر چنان از روی تخت پایین میپرد که انگار هیچ مشکلی نداشته. بهسرعت ماسکش را عوض میکند. دستانش را ضدعفونی میکند و همانطور که سرم داخل دستش است قصد رفتن میکند. پرستار میگوید: «بیا سرمت را دربیاوریم!»
قدمهایش را تندتر میکند: «کمک بهیارهای بخش جراحی از صبح چند بار تماس گرفتند خیلی دستتنها هستند، باید بیمارها را به بخش منتقل کنم همانجا سرم را درمیاورم.»
شرمندگی پیرمرد
«زید الله فتحی» از دیگر کمک بهیاران جوان و ورزیده بیمارستان است. در ورودی اورژانس مستقرشده همکارانش میگویند: «چند هفته اخیر همه شیفتها را اینجا بوده» کمحرف است و پرزور. در به جابهجایی بیمارها حرف ندارد. ساعت از ۴ بعدازظهر گذشته و آقای زید الله هنوز فرصت نکرده ناهار بخورد این را همکارانش میگویند. ترجیح میدهیم کمتر حرف بزنیم و بیشتر ناظر کارهای اوباشیم. «زید الله» در حال کمک به پیرمردی است که همراه او پسر جوان بیتاب و بیقراری است. انگار آمده همه دادوفریادهای خود را سر کمک بهیار زید الله فتحی بزند؛. کمک بهیار در چشم بر هم زدنی شانههای پیرمرد را بالا میکشد و او را یکتنه از روی ویلچر بر روی تخت برانکارمی گذارد؛ اما پسر جوان مدام فریادمی زند و بدوبیراه میگوید؛ چهره پیرمرد منقلب میشود و اشک راه میگیرد روی صورتش. فتحی که وسط این معرکه مانده بهسرعت فاصله میگیرد و پیرمرد را میبرد تا سیتیاسکن برای عکس ریه. در یک آسانسور محوطهای کوچک با پیرمردی که مشکوک به کرونا است همراه میشود؛ میبینم که توی راه با پیرمرد خوشوبش میکند نا حال پیرمرد عوض شود. عکس را انداختهاند و پیرمرد را در بخش مردان مشکوک به کرونا بستری میکند. بازهم او را بغل میکند و میگذارد روی تخت پیرمرد زیر لب به کمک بهیار میگوید: «گریههای من به خاطر شرمندگی بود. ببخشید که نمیتوانستم به پسرم تشر بزنم. آنوقت دستان کمک بهیار را میگیرد و میگوید: «پسرم را ببخش. او را حلال کن.»
قرار بود از کمک بهیارها سؤال کنم و آنها جواب بدهند؛ هرچند همان جوابهای کوتاهشان با هیچ حسابوکتابی جور درنمیآید؛ مگر با چرتکه عشق به خدمت، مگر با منطق عشق به هم نوع. مگر برای جلب رضای خدا.